معرفی

همونطور که حدس میزدم بعد از به فنا رفتن بلاگفا برای یه مدتی همه چیز منم به فنا رفت.

فکرمیکنم دیگه دوستان فهمیده باشن بلاگ اسکای بهتره.

در هر صورت من دوباره برگشتم.

کماکان میتوانید مرا در بلاگ اسکایم پیدا کنید.دفعه دیگه که بلاگفا نابود شد. دنیای قشنگ نو

بیان،بلاگفا،بلاگ اسکای

یعنی این بیان یه روزم صبر نکرد از دیروزه که هر کاری میکنم باز نمیشه و منم برگشتم ور دل بلاگفا. همچنان بی افت و خیز ترین وبلاگ دنیا بلاگ اسکای است. 

پ.ن. الان که رفتم باز کرد فک کنم به خاطر این که دانلود میکنم نمیتونم برم توش :)

موهبت مرگ و عذاب بودن

بارها و بارها قسم خوردم که فراموش نکنم و بعدها حتی قسمم را هم فراموش کردم.

بارها و بارها خواستم از عمق وجودم تا فراموش کنم و جمع تمام جهان هم نتوانسته فراموشی را به من ارزانی کند.

کاش میشد به اختیار خودت باشد این فراموش کردن ها و به یاداوردن ها و در یک کلام فکر کردن.

و فکر کردن همان بودن است در دنیایی که می تواند حتی مال تو هم نباشد.

و این بودن عذاب است و هر لحظه به وجودت چنگ می اندازد. 

کاش میشد حتی یک لحظه بودنت را متوقف کنی. در سکونی ابدی باشی و هیچ نباشد.

مرگ یک موهبت است حتی اگر پوچی باشد.

سرطان سوالات

باور نمی کنی اگه که بگم چقدر از خودم نوشتن سخته، جدا از اینکه چقد نوشتن سخته وقتی میخوای بنویسی چی هستی نه میدونی باید از کجا شرو کنی و نه میدونی چقد باید بنویسی.

حتی بعضی وقتا از خودت می پرسی ایا واقعا اینا در مورد منه؟ یا ادمی که جدا از من داره از زندگیش لذت میبره و وقتی دوباره میخونی تازه میفهمی که نه تمام اینها چیزی بوده که من بودم اما فقط بودم 

پس من حقیقتن چیم؟ 

کسی هست در تمام دنیا و در تمام من که بتونه به این سوال جواب بده.

فک نمی کنم. نه در حداقل در تمام گوشه گوشه های من چیزی به عنوان جواب نیس. من هر ثانیه تغییر میکنم هر پلک ، هر نفسم تمام اینا منو تغییر میده.

اما من اینا رو میدونم و چطور باید جوابم رو پیدا کنم؟ در تمام دنیا؟ چطور میتونم تمام دنیا رو بگردم و تغییر نکنم تا بتونم چی بودن این لحظه ام رو پیدا کنم.

همچنان که میدونی داری تغییر میکنی سوالت بزرگ تر میشه و بزرگ تر. اما وقتی تغییرات رو میبینی دیگه فقط بزرگ نمیشه. مثه یه سرطان می چسبه بهت و دردناک تر میشه.

فک میکنم دارم تغییرات رو میبینم.چه زمانی این سرطان کار رو تموم میکنه؟

توهم توطئه

من یه ادم مذهبی هستم. هر چیزی رو برای باور کردن از فیلتر عقل و دینم میگذرونم. 

مدهبی بودن به معنای کور بودن نیست. به معنی خود و دین خود رو بالاتر از همه دیدن نیست. اگه من مسلمون مذهبیم نباید مسلمونا رو بالاترین مردم بدونم. اگه من مسیحی مذهبیم نباید مسیحیا رو بالا ترین مردم بدونم. این چیزی که یه مذهبی رو به سمت افراطی بودن میبره.

فکر میکنید چرا اکثر تندرو ها مسلمونن؟ داعش، طالبان، بوکوحرام، النصره و باقی این افراد از کجا اومدن؟ ایا دین اسلام مسلون هارو به خونریزی دعوت میکنه؟ 

این افراد یه چیزی رو کج فهمیدن. اسلام میگه من برترین دینم ولی ایا میگه مسلمونا هم برترین مردمن؟

برترین مردم از نظر اسلام کسانی اند که ایمان بیاورند و تقوا پیشه کنن و این در همه مسلمونا نیست. چه اینکه اسلام میگه کسانی هستن که اسلام اوردن و ایمان نیاوردن.

همه اینایی که گفتم یه مقدمه بود تا بگم یه مسلمون هرگز حق نداره که باقی افراد رو به سبب مسیحی، یهودی، بودایی، هندو یا هر دین داری دیگه ای پست تر بدونه. کافر بدونه. شاید که اون فرد نامسلمون ایمان داشته باشه و اون مسلمون نداشته باشه.

بیاید از این توهم توطئه دست برداریم که هر مسلمون، هر یهودی، هر مسیحی، هر ادم دیگه ای منتظر نشسته  تا دین مارو تخریب کنه.

ایمان خودمون رو نگه داریم، دینمون رو بشناسیم و براش تبلیغ کنیم، خداوند خودش حق رو نمایان میکنه.

Hold Close

چه چیزی مشخص میکند، ممکنها و ناممکن هارا؟

 

من

من

 مرکبم از هزاران شخصیت.

با هزاران داستان زندگی میکنم

با اینحال

هنوز نمیدانم  

من چیستم؟

شناختن

من انم که هرگز نخواهند شناسم

که خود نیز خود را نمی شناسم

شر مطلق

واقعا درک نمیکنم 

درک نمیکنم کسایی رو که منتظرن تا دنیا براشون کاری کنه

کسایی که از دنیا طلب کارن

کسایی که همه چیز رو شر میدونن

شر مطلق وجود نداره

هیچ وقت 

هیچ کجا

وجود نداشته 

و نخواهد داشت

 

حتی اگه هیج کس به این اعتقاد نداشته باشه

بازهم معتقدم که هیچ چیز شر مطلق نیست

که همیشه امیدی هست

که هیچ وقت همه چیز از دست نمیره

 

شعار نمیدم چون واقعا عقیده قلبیمه

چرا منتظریم؟

چرا نشستیم؟

چرا کاری نمیکنیم؟

 

فکر میکنم وقت عمل رسیده

همین لحظه

 

چرا خودمون دنیا رو تغییر نمیدیم؟

 

کار هر نفر مهمه حتی اگه تنها باشه.

انتظار

 

ریسه های توی کوچه تاب میخوردند. دو روز بود که بابا توی کوچه وصلشان کرده بود به انتظار. هنوز خانوش بودند. میگفت وقتش که برسد همه میفهمیم و بالاخره یکی هست برای روشن کردنشان. وقتش که رسید همه جا باید روشن باشد به نورش.

شمعدانی های توی حیاط می رقصیدند. مادربزرگ امروز، صبح زود، همه را خوب اب داده بود و گرد ازشان گرفته بود. خیلی مرتب، به ردیف گذاشته بودشان دور حوض کاشی. میگفت همین امروز فرداست که بیاید، ان وقت باید کل خیابان ها، کل کوچه هارا گل گذاشت. هرجا که نگاه میکند باید گل ببیند. کوچه ما هم باید گل باشد. چه دیدی خدا را، شاید راهش کشید به این جا و ان وقت اگر اماده نباشیم که...

حرفش را قطع کردم به سوال.

- کی؟ چه وقت؟

پلک هایش را بهم زد.

- وقتش که بشود خودت میفهمی. توی قلبت. کنار ذهنت.

گل شمعدانی را گذاشت توی دستهایم. بویش کل حیاط را پر کرده بود. کل خانه را. توی تمام اتاق ها بود. لای رختخواب ها. توی طاقچه، کنار قاب عکس عمو احمدرضا.

 باد ریسه ها را تاب میداد و شمعدانی ها را میرقصاند.