یک کتاب جالب مملو لحظات خنده داری ناشی از دعواها و کل کل های دن کامیلو و په پونه.دن کامیلو کشیش سادهای که با مجسمه مسیح حرف میزنه و فکر میکنه همه دارن کمونیست میشد و په پونه مرد زورگو و لجبازی که میتینگ های تبلیغاتی کمونیسم میذاره.
خود من این کتاب رو از کتابخونه مدرسه مون خوندم ولی تو همه کتابخونه ها پیدا میشه. اگه وقت کردین حتما بخونینش.
از روی این کتاب فیلمی هم به اسم The World of Don Camillo ساخته شده.
یکی از مشهور ترین کتابای اسکات اودل جزیره دلفین های ابی رنگه. در مورد دختر سرخپوستی که مجبور میشه تنها توی جزیره محل زندگیشون بمونه و زندگی کنه در حالی که خانوادهاش از جزیره رفتن. نکته جالب اینه که جزیره ای با این مشخصات نزدیک خونه اودل توی کالیفرنیا وجود داشته.
یکی از جالبترین کتاباییه که خوندم . یه فیلم هم داره که من ندیدم. کتاب زیه هم ادامه ای میباشد بر جزیره ... ولی خوب اصن به پای جزیره ... نمیرسه و در مورد اتفاقایی که بعد از پیدا کردن خانواده اش براش رخ میده اما از نگاه خواهرزاده هاش.
هر دو کتاب ارزش خوندن رو دارن. و حس خوبی به ادم میدن.
براگی در اساطیر اسکاندیناوی ایزد سخنوری و شعر بود. او فرزند اودین و فریگ و همسر ایدون، الهه حاصلخیزی و جوانی بود. او به شکل پیرمردی با ریشهای بلند، که در هنگام ورود به والهالا به جنگجویانی که در نبرد کشته شده بودند، خوشآمد میگفت.
همسرش ایدون، سخنان را بر روی زبانش کندهکاری کرده بود که شاید روزی بیشتر از یک استاد واژگان بشود. او اشعار را با الهام گرفتن از انسانها بوسیله اجازه دادن برای نوشیدن شهد شعر مینواخت. به افتخار پادشاه مرده با خوردن جام براگی سوگند یاد کرد. قبل از اینکه پادشاه بر تاج و تخت بنشیند، او از آن جام نوشید. او از معدود ایزدانی است که گفته شده توسط هر فردی در تمام طبقات جهان مورد احترام بود. به جای اینکه یک جنگجو باشد، دربارهٔ صلح و سیاست سخنرانی مینمود. او سخنوری فوقالعاده، دارای صدایی زیبا، استعداد والایی در موسیقی و اجرایی که میتوانست هر مخاطبان را جذب به خود کند داشت
نمیدونم چقد با Schiller اشنایی دارین. یه گروه الکترونیک المانی که از 1998 شروع به کار کردن و اسمشون رو از یوهان فردریش شیلر گرفتن. پس از تغییراتی حالا کریستوفر وندیلن تنها عضوه این گروهه که با هنرمند های مهمان زیادی کار کرده. تمام البوم ها با یک سال تاخیر در امریکا منتشر شدن به جز Upus و Symphonia.
18. Bermuda Dunes (07:22)
نیل گیمن رو احتمالا میشناسیدش. نویسنده کتاب فوق العاده کورالاین که یه فیلم هم از روش ساختنو ما امروز میخوام یه کتاب دیگه رو معرفی کنم. کتاب گورستان
خود من این کتاب رو سال دوم راهنمایی خوندم. دوستم از کتابخونه قرض گرفته بود و منم یه روزه ازش قرض گرفتم و تا تموم نشد زمین نذاشتم. حس خیلی خوبی بم داد.
داستان در مورد پسری که وقتی خیلی کوچیکه، پدر و پادرش رو میکشن و اون فرار میکنه توی یه گورستان و روح های گورستان بزرگش میکنن پسری که قدرت های عجیبی داره و به دست میاره.
شخصیت موردعلاقه منم سیلاس بود.
اگه این کتاب رو دیدین بی معطلی بخرینش.
در اسطورههای نورس، ایدون Iðunn نگهدارنده سیبهایی است که به ایزدان جوانی جاودان میبخشد. نام ایدون از زبان نروژی قدیم گرفته شده و به معنای «همیشهجوان» یا «جوانکننده» است. در داستان فریفتگیهای گیلفی Gylfaginning آمدهاست که ایدون زن براگی است.
ایدون زمانی توسط غولی به نام تیازی ربوده شد. لوکی به غول در این کار کمک کرد. لوکی که شکل شاهین به خود داده بود در اسارت غول درآمده بود. غول که میدانست او یک شاهین عادی نیست او را به بند کشیده و به او گرسنگی میداد. غول او را مجبور کرد تا نام خود را بگوید و در ربایش ایدون به او کمک کند. لوکی سرانجام ناچار به همکاری شد.
خدایان متوجه غیبت ایدون نشدهبودند تا اینکه آثار پیری بر چهرههایشان نمایان شد. لوکی که یک سیب از ایدون برداشته و خورده بود هنوز جوان مانده بود و خدایان با دیدن او متوجه قضیه شدند. لوکی سپس همه چیز را اعتراف کرد و به خدایان کمک کرد تا ایدون و سیبهای او را بازپس آورند. آنها این کار را از طریق گمراه کردن غول و تبدیل کردن ایدون به یک دانه گیاهی یا پرستو و ظاهر کردن او در آسگارد انجام دادند.
پیش از مسیحی شدن منطقه، از ایدون تنها در شعری به نام هاستلونگ Haustlöng نوشته تیودولفرس Þjóðolfrs یاد شدهبود (حدود ۹۰۰ میلادی). اسنوری استورلوسون از این شعر در اثر خود فریفتگیهای گیلفی استفاده کردهاست. افزودن بر این نام ایدون در لوکاسنا یاد شدهاست. جز اینها نام او در متن دیگری از متون بهجامانده ذکر نشدهاست. اگر ایدون از ایزدبانوها بوده به احتمال زیاد از ایزدبانوهای معروف نبوده اما آنگونه که از داستان بالا برمیآید برای پیروان اودین، آسنها اهمیت داشتهاست.
احتمالاً میان داستان ایدون و داستان سیب طلای هسپریدس ارتباطی وجود دارد. سیب به طور کل در داستانها با ایزدبانوها بهویژه ایزدهای مادر همراه است.
«دیوید نایپ» بر این باور است که ربوده شدن ایدون توسط تیازی در هیئت عقاب نمونهای از نقشمایه «ربوده شدن واسطههای دستیابی به جاودانگی از سوی یک عقاب» است که در اسطورههای هندواروپایی دیگری نیز دیده میشود. افزون بر این به باور نایپ نمونهای مشابه با دزدیده شدن سیب ایدون نماد باروری در اسطورههای کلتی دیده میشود. در آن اسطورهها، پسران توئیرن به شکل عقاب درآمده و سیبهای مقدس را از باغ هیسبرنا میدزدند. در اینجا نیز تعقیب رخ میدهد و محافظانی که تعقیب میکنند شیردالهای ماده هستند.
فورستی در اساطیر اسکاندیناوی، خدای عدالت، میانجیگری و صلح بود. او فرزند ایزد روشنایی بالدر و همسرش نانا بود. فورستی در قصری زیبا به نام گلیتنیر فرمانروایی میکرد، که به عنوان محلی برای اجرای قانون و عدالت، که تمام اختلافات در آنجا حل و فصل میشدند، به شمار میرفت. گلیتنیر دارای سقفی نقرهگون بود که بوسیله ستونهایی زرین نگهداری میشد و انعکاس نور بر روی آنها از دوردستها قابل مشاهده بود. مردمانی از قومهای مختلف برای حل مشکلاتشان به گلیتنیر میآمدند، و گفته شده هیچ کس از قضاوت فورستی، ناراضی آنجا را ترک نکرده است.
فورستی با ایزد توتنها فوسیت قابل قیاس است که در هلیگولند پرستش میشد. احتمالأ در زمانهای گذشته، فورستی دارای زیارتگاهی نزدیک به چشمهای در جزیرهای بین دانمارک و فریسیا، که بر طبق منابع قدیمی، هلیگولند نامیده میشد، بوده است
جدید ترین البوم Secret Garden و بازهم باغ جادویی دونوازی ویولون و پیانو.
این البوم یه جورایی فشرده ای از تمام البوم های قبلی Secret Gardenـه. با تمام حسی که در اون ها بوده.
بهترین قطعه ها از نظر منBelonging و Awakening , Song from a secret garden, Just the Two of Us.
امید وارم لذت ببرید.
1 Sometimes When It Rains ۴:۳۲
۲ Heartstrings ۳:۲۰
۳ Awakening ۳:۵۷
۴ The Promise ۳:۲۲
۵ Reflection ۳:۰۴
۶ Ode To Simplicity ۳:۲۷
۷ Poéme ۳:۴۲
۸ Sortie ۳:۳۹
۹ Just the Two of Us ۳:۵۴
۱۰ Song From a Secret Garden ۳:۱۹
۱۱ En Passant ۳:۱۲
Nocturne ۳:۲۶ ۱۲
۱۳ Papillon ۳:۱۹
۱۴ Belonging ۴:۰۸
۱۵ Serenade To Spring ۳:۰۲
۱۶ Song At the End of the Day ۳:۴۱
You Raise Me Up ۵:۰۵ ۱۷
گرد ،به نروژی باستان Gerðr در اساطیر اسکاندیناوی، یکی از یوتونها، ایزدبانوی زیبای ساکن یوتونهایم، همسر فریر و دختر غولی به نام گیمیر بود. او به عنوان ایزدبانوی زمین، تجسم شخصیت خاک حاصلخیز به شمار میرفت. گرد برخی مواقع با نامهای گردا و گرث نیز شناخته میشود.
او به قدری زیبا بود که روشنایی بازوان برهنه او، زمین و دریاها را روشن میساخت. گرد هرگز تمایل به ازدواج با فریر نداشت و پیشنهاد او مبنی بر ازدواج را رد کرد. فریر از برج دیدبانی «Hlíðskialf» که معمولاً مقر اودین و همسرش فریگ بود، نظارهگر تمام جهانها میشد. چنین شد که او دوشیزهای زیبا را در دربار غولی به نام گیمیر مشاهده کرد و به شدت شیفتهٔ او شد. طبق داستان، فریر قاصد خود اسکرنر را در ازای اسبی که قادر به حرکت در تاریکی بود، و شمشیری که به خودی خود با غولان مبارزه مینمود، برای خواستگاری نزد گرد فرستاد. فریر این دو گنجینه را به او عطا کرد و اسکرنر نیز توسط اسب جادویی خود به سمت قلمرو غولها به راه افتاد. اما او حتی با اهدای یازده سیب زرین یا سیبهای جاودانگی و همچنین حلقهٔ جادویی دراپنیر که هر نه شب، نه حلقهٔ جدید همانند خود به وجود میآورد نتوانست توجه گرد را جلب کند. چنین شد که اسکرنر با شمشیر فریر که بعدها منجر به مرگ او به دست سورت در نبرد پایانی راگناروک شد، او را تهدید نمود، که جهان را با یخ خواهد پوشاند و توسط جادوی قدرتمندی زندگی گرد را با غم و اندوه پر خواهد کرد. او بالاخره پذیرفت که نه روز بعد فریر را در جنگلی ملاقات نماید، و پس از آن همسرش شد.
یه کتاب خیلی جالب. پر از اتفاق های تصادفی ای که باعث میشن یه داستان قدیمی کشف بشه. همه چیز اما با محکوم شدن استنلی به دزدی نکرده و فرستادن اون به یه اردوگاه تابستانی شروع میشه. اردوگاهی که توی اون مجبوره هر روز یه گودال بکنه. یه اردوگاه پر از ادمای عجیب غریب.
گفیون یکی از قدیمیترین الهههای گیاهان و باروری در اساطیر اسکاندیناوی، که خصوصاً با گاوآهن در ارتباط بود.
در یکی از روزها گفیون خود را به شکل پیرزنی درآورد و از گیلفی، پادشاه سوئد زمینی را درخواست کرد. پادشاه به او وعده داد اگر توانست هر مقدار زمین را در عرض یک روز و یک شب شخم بزند، آن زمین مال اوست. گفیون با استفاده از چهار پسرش که به صورت چهار گاو نر در آمده بودند زمینها را شخم زده و او با این کار دریاچههای بسیاری را نیز در سرزمین سوئد ایجاد کرد.
گاهی گفیون را یکی از شکلهای نام فریگ میتوان فرض کرد.
یه کتاب نوجوان دیگه، در مورد برادلی بدترین دانش اموز کلاس که هیچ کس دوست نداره کنارش بشینه. اما با اومدن جف یه همکلاسی جدید از واشنگتن و یه مشاور به مدرسه شون، همه چیز عوض میشه.
پسری که همه هیولا میبیننش در واقع یکی از خلاق ترین بچه های مدرسه است.
پشت جلد کتاب
رمان ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر برنده نوزده جایزه به انتخاب کودکان است. گاهی سخت ترین کار دنیا این است که توانایی هایت را باور کنی! برادلی چاکرز، بزرگترین شاگرد کلاس، تا دلت بخواهد دروغ می بافد؛ آن هم دروغ های شاخدار! او با هم شاگردی هایش توی مدرسه دعوا راه می اندازد و از درس و مشق متنفر است. در مدرسه هیچ کس جز کارلا ، مشاور جدید مدرسه، برادلی را دوست ندارد
لوکی از ایزدان یا یوتون ها (و یا هر دو) در اساطیر اسکاندیناوی است. وی فرزند لافی و فارباوتی است و برادر هلبلیندی و بیلایستر. لوکی خوش سیما، بذلهگو و فریبنده، و در عین حال شرارتبار و آبزیرهکاه بود. مدرکی در دست نیست دال بر اینکه لوکی را به عنوان ایزد بپرستند، اما بهنظر میرسد که او یکی از شخصیتهای اصلی خاندان اساطیری بوده باشد. او در بسیاری از رویدادهای اساطیری نقش محوری دارد و هم ملازم همیشگی و دوست بزرگ ایزدان بود و هم نفوذی شرارتبار داشت و دشمنی مرگبار به شمار میآمد. وی از یک غول مؤنث به نام آنگربودا صاحب سه فرزند غولآسا شد که عبارتنداز; هل، نگهبان قلمرو مردگان و ایزدبانوی مرگ، مار کیهانی افسانهای به اسم یورمونگاند که این مار سرانجام در راگناروک، ثور را میکشد و توسط او کشته میشود؛ فرزند دیگر لوکی، گرگی به اسم فنریر است که در راگناروک، اودین را میکشد.
روابط وی با دیگر خدایان اساطیری نورس در مواقع مختلف، متفاوت است؛ وی گاهی به عنوان یار و کمک کننده آنان و گاهی به عنوان دشمن و خرابکار شناخته میشود. او با آتش و جادو مرتبط بوده و یک دگرپیکر است و در بسیاری مواقع خودش را به شکل یک ماهی، مادیان، پیرزن و دیگر اشکال درآورده است. رابطه حسنه لوکی با خدایان نورس زمانی پایان میپذیرد که وی قتل یکی از محبوبترین خدایان، بالدر را طرح ریزی میکند. وی توسط خدایان محکوم شده و در کوهی به بند کشیده میشود که ماری از بالای سر او زهرش را بر او میریزد ولی همسرش سیگین این زهر را در کاسهای جمع میکند و مانع درد کشیدن همسرش میشود، مگر مواقعی که میخواهد زهر را خالی کند که به خود پیچیدن لوکی در این لحظات از درد، موجب زمین لرزه میشود. در راگناروک او از بندش رها میشود و در جنگ با خدایان، دشمن دیرینش هایمدال را میکشد و خود نیز توسط او کشته میشود
لوکی میتوانست به شکل انواع حیوانات، پرندهها، و بهویژه، حشرات درآید و سرشت شرارتبار خود را بنمایاند. او وقتی میخواست کار کوتولهها را در ساختن پتک ثور، خنثی کند به صورت مگس درآمد، و وقتی میخواست گردنبند بریسینگ را از فریا بدزدد، به شکل کک درآمد. همچنین به شکل مگسی درآمد تا وارد خانهٔ فریا شود و چون او را خوابیده در رختخواب یافت و گیره گردنبند زیر سر او بود، لوکی به شکل کک درآمد و ایزدبانو را نیش زد. پس فریا جابهجا شد و لوکی توانست گردنبند را بدزدد. او بسیار موذی بود و اغلب با نیرنگهای خود باعث دردسرهای بزرگ برای ایزدان میشد، اما به همان اندازه با چیرهدستی و هنر خود، اغلب آنها را نجات میداد.
کتابی که در حال حاضر برروی وبلاگ مشاهده مینمایید، محشره. اصن نمیدونید چقد باحاله. اصن هم نباید به اسمش رفت ، یه چیزیه شبیه کتابای رولد دال البته با دوز کمتر عجیب غریبی.
در مورد گرگ کوچولوی مهربونیه که میخواد از عموش بدجنسی یاد بگیره.
برید حالشو ببرید
اولین کتاب هایی که با کامپیوتر خوندم کتابای آرتمیس بود هرچند قبلا چاپیشون رو خونده بودم.
خیلیا این سری رو علمی-تخیلی میدونن اما به نظر من فانتزی محضه به علاوه یه سری توصیفات علمی. چون شما در هیچ کتاب علمی-تخیلی ای جادو پیدا نمیکنین.
داستان کتاب در مورد پسر نابغه ایرلندی ارتمیس فاوله که بعد از گم شدن پدرش برای نجات خانواده اش از ورشکستگی یه لپرکان رو گروگان میگیره تا طلاهاش رو بگیره. در حالی که نمیدونه لپرکان ها در واقع پلیس های دنیای زیرزمینی جن و پری هان و این کار پاش رو به دنیای اونا باز میکنه.
اینم کتاب ها،لذت ببرید.
ارتمیس فاول و عقده اتلانتیس
بالدر (Baldr) ربالنوع نور، لذت، پاکی، معصومیت و دوستی در اساطیر اسکاندیناوی است. پسر اودین و فریگ، هم در میان خدایان و هم در میان انسانها محبوب بود، و انسانها او را بهترین خدایان میدانستند. او بسیار زیبا، خردمند و خوش زبان بود، هر چند که قدرت کمی داشت.
همسر او نانا دختر نپ و فرزند آنها نیز فورستی، ربالنوع عدالت بود. تالار ویژهٔ بالدر در آسگارد، بریندابلیک به معنی شکوهمند نام دارد.
یشتر داستانهای حول شخصیت بالدر، داستان مرگ او را بازگو میکنند: بالدر رویاهایی راجع به مرگ خودش میبیند و مادرش، فریگ، برای حفاظت از فرزندش در جهان دوره افتاده و از همه اشیا، موجودات و نیروهای طبیعت (از مارها، فلزات، بیماریها، سموم و حتی آتش) سوگند گرفت که به پسرش آسیبی نرسانند. همه اینها سوگند یاد کردند که نوع آنها هرگز به بالدر آسیب نرسانده و در آسیب زدن به او نقشی نیز نداشته باشند.
با تصور رویین تن شدن بالدر، خدایان از آن پس با قرار دادن بالدر به عنوان هدف تیرها و سلاحهای خود به تفریح میپرداختند.
لوکی خبیث و حقه باز، به بالدر حسادت ورزید و در پی علت رویین تنی او ظاهر خود را تغییر داد و نزد فریگ رفت و علت را پرسید. هنگامی که فریگ پاسخ داد که تمام موجودات سوگند خوردهاند که به بالدر آسیبی نرسانند، لوکی بداندیشانه پرسید:«همه چیز؟» و فریگ به او گفت که تنها یک بوته کوچک داراواش در غرب بود که به خاطر کوچکی، فریگ بیتوجه از آن گذشته بود.
لوکی با عجله به سراغ دارواش رفت و آنرا یافت و از آن تیری ساخت. سپس به محل ضیافت خدایان بازگشت و دید که هودر برادر دوقلوی بالدر که نابینا بود در گوشهای از محفل نشسته است. به سراغ هودر رفت و از او پرسید که چرا در بازی شرکت نمیکند. هودر جواب داد که اولاً چون کور است و ثانیاً چیزی برای پرتاب به سمت بالدر ندارد. لوکی تیر را به هودر داد و از او خواست که با راهنمایی او در بازی شرکت کند. هودر دارت را با راهنمایی لوکی پرتاب کرد و دارت مستقیماً به قلب بالدر خورد و او بیجان بر زمین افتاد.
در حالی که خدایان مشغول عزاداری برای بالدر بودند، اودین فرزند دیگرش، هرمود دلاور را سوار بر سلیپنیر به سوی هل، الهه دنیای مردگان فرستاد تا به التماس از او بخواهد که بالدر را به دنیای زندگان بازگرداند. هل تقاضای خدایان را تحت یک شرط پذیرفت: هرآنچه که در دنیا وجود دارد، زنده یا مرده باید برای بالدر عزاداری و شیون نمایند. با توجه به محبوبیت بالدر کار ساده به نظر میرسید و همه در جهان با کمال میل برای او گریستند. همه جز یک تن که گریه تمام جهان را بی اثر نمود: لوکی خود را به صورت ماده غولی درآورد و از گریه کردن برای بالدر سرباز زد و لذا بالدر در دنیای مردگان باقیماند.
خدایان جنازه خدای مرده را لباس سراسر قرمز پوشاندند و او را بر روی تل هیزم مرده سوزی بر عرشه کشتی خودش، رینگهورن قرار دادند. در کنار او همسرش، نانا آرمید که پس از مرگ بالدر از شدت اندوه قلبش شکست و او نیز در پس همسرش مرد. اسب بالدر و گنجینههایش نیز در کنار او قرار گرفتند و پس از آتش زدن تل هیزم، کشتی توسط ماده غولی به نام هیروکین به دریا فرستاده شد.
لوکی نتوانست از انتقام خدایان بگریزد و هودر نیز توسط والی، پسر اودین و ریند کشته شد. والی دقیقاً به همین هدف و برای گرفتن انتقام بالدر زاده شده بود.
گفته شده که پس از نبرد روز راگناروک، هم بالدر و هم هودر دوباره زاده شده و به اداره جهانی که از خاکستر جهان برمیخیزد میپردازند.
فریگ یا فریگا در اساطیر اسکاندیناوی، ایزدبانوی ازدواج، زایش، مادری، عشق، خرد، ریسندگی و بافندگی است. فریگ همسر اودین، یکی از والاترین ایزدان اساطیر نورس، مادر بالدر و ملکهٔ آسگارد بود. او برای زنان متاهل، ایزدبانویی بسیار مهم به شمار میرفت و همچنین او به داشتن قدرت پیشگویی شهرت داشت، با این حال آنچه را که میدانست آشکار نمیکرد. او در کنار همسرش تنها کسی بود که اجازه نشستن بر روی بزرگترین صندلی دنیا «Hlidskjalf» را داشت و از آنجا به تمامی دنیا مینگرید. او همچنین ایزدبانوی آسمان بود که وظیفه بحرکت درآوردن ابرها برای فروریختن باران و جوانه زدن دانهها را بر عهده داشت.
فریگ دارای بیش از ده خدمتکار بود که برخی از مشهورترین آنها عبارتند از: هلین ایزدبانوی محافظت، گنا ایزدبانوی پیامرسان که سوار بر اسب خود در آسمانها میتاخت و فولا الههٔ زایش و تولد بودند
گفتم حالا که اسم وبلاگم رو از این کتاب دزدیدم، خودشم بذارم که مدیون نشیم یه وقت. و اون دنیا هاکسلی نیاد سر پل صراط جلومو بگیره.
وقایع این رمان در سال ۲۵۴۰ میلادی در شهر لندن میگذرد و آرمانشهری را به تصویر میکشد که در آن مهندسی ژنتیک به آفرینش انسانها با ویژگیهای از پیش تعیین شده منجر شده، نظام اخلاقی جامعه با تشکیل حکومت جهانی و از میان بردن جنگ و فقر و نابودی کامل خانواده و تولید مثل، به کلی پوست انداخته و دانش به طرز حیرت انگیزی اعتلا یافته و تنها هدف انسان ایجاد سعادت و از میان بردن رنجهای غیر ضروری است.