سقوط
دنیای میان شکاف
بالاخره شروع کردم به نوشتم اولین داستان بلندم. بخونینش و تا میتونید نقدهای تند و صریح بکنین.مهم تر از خوب بودن کار من، خونده شدنشه.
نکته اینه که قبلی به بن بست رسید ^_^ولی دوست ندارم ولش کنم پس دوباره از اول مینویسم با همون شخصیتها و کلیت ولی تغییرات عمده در جزئیات.
خلاصه داستان:
ارتیمانی حتی تصور هم نمیکرد با موافقت با سقوط، توسط مردمی پرستیده شود. سقوط فرار به جلو بود، ناشی از ترس شدید او از مرگ و به سمت تاریکی ها. اما حالا او خدای مردمی است که چندان هم با او و خدای حاظر راهیناوت موافق نیستند. و تمام اینها به خاطر ویتاماروک است. تصمیم با اوست، لطف یا خیانت؟
نظر بدید (: