تصور کن ...

تصور کن ...

عکس و احساس
تصور کن ...

تصور کن ...

عکس و احساس

پست نه چندان ثابت




نظر بذارین لطفا.


خودم ادم متوسطی ام تا حدودی عجیب غریب به نظر خودم :) کلا افکارم از دستور زبان پیروی نمیکنن و نوشته هام هم همین طورین پس اگه چیز عجیب غریبی دیدین، به خوبی خودتون ببخشید دیگه


اون یکی وبلاگم

دنیای قشنگ نو 


شعبه(!) دوم همین وبلاگ

گنجه شیرینی

به طرز دیوانه واری واقعی

نمیشد گفت جوان است. نمیشد گفت پیر است. ظاهرش زیبا و جوان بود. اما چشمهایش به قدمت تاریخ. انگار میان زمان مانده بود. به عمر ابدیت.

-:«می ترسی؟»

چگونه میشد گفت نه؟ 

-:« به من حقیقت روبگو.»

سرش را تکان داد. دیوانه وار.

-:«همه میترسند. اگر میگفتی نه تعجب میکردم.»دستانش بیشتر دور بطری حلقه شد که چهرۀ درون ان به طرز دیوانه واری میخندید.

نمیشد که خواب باشد. اخر اشکال به طرز دیوانه واری واقعی بودند. به خصوص گلهای روی موها و حلقه ازدواج. 

-:«حلقه قشنگیه، نه؟ اون خیلی شبیه تو بود.»

اخرین چیزی بود که دلش میخواست بشنود.

-:«با این حال رفت. فکر نمیکنم تو هم بخوای بری، ها؟»

این یکی بدتر هم بود.

-:«خواهش میکنم، بمان»

این واقعا یک خواهش بود. در چشمهایش میخواند. چشمهایی که بر خلاف ظاهر دروغ نمیگفتند.

-:«بمان و من هرچه که بخواهی به تو میدهم. ثروت، جاودانگی و هرچه که بخواهی. باور کن من خیلی قوی ام. اما اگر بروی ...»

لازم نبود باقیش را بشنود. جلو رفت و او را بوسید. یک مار کوچک سر خورد روی بدنش.

چهرۀ توی بطری به طرز دیوانه واری می خندید و رنگها واقعی تر به نظر میامدند.

مرگ


گاهی اوقات زندگی خود ادم داستان میشود. نمیدونی چه بنویسی و بعد یه دفعه میبینی که زندگی خودت دست کمی از داستان هایی که میخونی و میبینی نیست.

دیروز مادربزرگ مادر و پدرم مرد. پیر بود. خیلی شاید حتی 100 سال رو هم داشت. ولی وقتی شنیدم مرده - با وجود اینکه از قبل عید شدیدا مریض بود- ناراحت و شوکه شدم چراش رو نمیدونم. شاید خود مرگه که ادم رو شوکه میکند. نزدیکیش و دوریش توامان.

هیچ وقت یادم نمیره چهره بی بی رو وقتی که داییم - تنها نوه پسریش- رو میدید.

خدا بیامرزتش.

لطفا براش فاتحه بفرستین.

عکس برای دو یا سه سال پیشه

Dream



گوش بدین اینو.
خییییییییییییییییلی خوبه.


شناختن



من انم که هرگز نخواهند شناسم

که خود نیز خود را نمی شناسم